شاپرک منتظر است...

ساخت وبلاگ
این چند روز تعطیلی بالاخره اینقدر فشار آورد و حمله کرد تا مجبور شدم‌ عقب نشینی کنم...اینقدر فکرها و واژه ها به ذهنم تاختن تا تسلیم شدم...رمز وبلاگم رو گرفتم، ولی بعد از ورود هرچی فکر کردم چیزی برای نوشتن و گفتن به ذهنم نرسید...حتی همین الان...فقط خواستم بگویم هستم...پی نوشت ۱: از دوست عزیزم بابت قبول امانت و حسن امانت داریش بسیار مچکرم...برچسبـهـ ـا : دردودل, رفیق ♥ دوشنبه شانزدهم خرداد ۱۴۰۱ ساعت 19:2 توسط: علی شاپرک منتظر است......
ما را در سایت شاپرک منتظر است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeediali بازدید : 149 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 4:56

سلامتصمیم گرفتم علمی شعر بگم...شاید روزی شعرم در کتابی چاپ شد... شاید هم هرگز...مهم نیست...مهم این است این هشت جلسه را به پایان برسانم...آن هم در این خفقان شدید ذهنی ام...همین چندی پیش دو جلسه از کلاس زبان که همیشه آرزو داشتم را بیشتر نرفتم...این بار از شما کمک می خواهم، که حتی شده با ناسزا و کتک، نگذارید تسلیم شوم...نگذارید بی انگیزه بمانم...پی نوشت ۱: روی کمکت حساب می کنم رفیق...پی نوشت ۲: همین الان که این را می نویسم هیچ انگیزه ای ندارم...فقط ثبت نام کردم تا جنگ با خودم رو شروع کرده باشم...پی نوشت ۳: مچکرم...پی نوشت ۴: از شدت دلشوره تو رختخواب افتادم ولی نه خوابم می بره نه آروم میشم، کاش یه دکتر آشنا داشتم یه آمپول آرام بخش بهم می زد و صبح به هوش می اومدم...برچسبـهـ ـا : علی سعیدی, دردودل, رفیق ♥ شنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۱ ساعت 19:26 توسط: علی شاپرک منتظر است......
ما را در سایت شاپرک منتظر است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeediali بازدید : 130 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 4:56

سلامامروز اولین جلسه از کلاس شعر برگزار شد و به نظرم مهم ترین جلسه همین بود، چون همین اول باید تکلیف خیلی چیزا رو با خودت معلوم می کردی...و مهمترین پرسش این بود، چرا میخوای شاعر بشی؟ که چی بشه؟و هدف های کوچک قابل قبول نبود...اولین نفر گفت: چون در خودم این توانایی رو دیدم و میخوام با شعر گفتن بعد از مرگ هم زنده بمونم...و استاد که گفت: خب اولین کتاب شعرت که چاپ شد به هدفت می رسی، بعدش‌ چه؟ دومین نفر من بودم، از من پرسید شما چی؟ با کمی تاخیر و تفکر گفتم: خب من سالها پیش شاگرد یکی از شاگرد های شما در دانشگاه بودم البته در درسی که هیچ ربطی به ادبیات نداشت، یک روز اتفاقی متوجه شدند که من چیزهایی می نویسم و اسمش هم گذاشتم شعر... چند تایی را که خواندند گفتند: تو استعدادش را داری، اینها هم قشنگند ولی شعر نیست... باید بروی یاد بگیری درست شعر بگی...گفتم: فعلا تصمیمی برای علمی شعر گفتن ندارم، دوست دارم دلی بگم...بارها و بارها طی این سالها این مکالمه تکرار شد، و من الان تصمیم گرفتم یاد بگیرم واقعا شعر بگویم...استاد فکری کرد و گفت خب این تصمیم برای یاد گرفتن است، جواب سوال نیست، سر سری گفتم: چون دلم میخواد کتابم چاپ بشه...گفت: اینها همه دلایل کوتاه و کوچک است. چیزی بالاتر از این ها...چند دقیقه ای توضیح داد و من در عمق وجودم با خودم که واقعا چرا...؟!یک دفعه فهمیدم واقعا چرا... گفتم استاد: همین الان شاید دلیلش را پیدا کرده باشم.گفتم: من همیشه دوست داشتم حال کسی را خوب کنم، حتی بایک بیت شعر...من شعر خوب می گویم و شاید کسی در جایی آن را بخواند و حالش خوب شود و من هرگز متوجه نمی شوم و همیشه فرض بر این است که هنوز این اتفاق نیافتاده است و تا آخر باید تلاش کنم تا شاید به هدفم شاپرک منتظر است......
ما را در سایت شاپرک منتظر است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saeediali بازدید : 111 تاريخ : جمعه 10 تير 1401 ساعت: 4:56